اشعار ولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع)

ما را غلام کوی حسن آفریده اند

مبهوت و مات روی حسن آفریده اند


ما را پیاله نوش شرابش رقم زدند

مست از خم و سبوی حسن آفریده اند


خورشید را به این همه نقش و نگارها

از طلعت نکوی حسن آفریده اند


روشن ز نور روی مهش گشته روزها

شب را اسیر موی حسن آفریده اند


آری ز مقدمش همه جا بوی گل گرفت

گل را ز رنگ و بوی حسن آفریده اند


از انبیاء و اولیا همه را صف به صف ببین

مدهوش خلق و خوی حسن آفریده اند


میل نگاه هر چه گدایان شهر را

ولله سمت و سوی حسن آفریده اند

سروده میلاد یعقوبی

×××

نذری کنید تا که دمی با خدا شویم

از این قفس که ساخته شیطان رها شویم

 

باری که روی دوش گرفتیم از گناه

روی زمین گذاشته و با صفا شویم

 

امشب شب در آمدن ماه فاطمه است

دیگر بس است باید از این خواب پا شویم

 

تا نیمه های ماه دگر صبر هم بس است

راهی بیت حضرت خیر النسا شویم

 

باید هزار سال عبادت کنیم تا

از سائلان واقعی مجتبی شویم

 

آقا عنایتی کن از این تن در آمده

قدری تو را صدا زده تا بی ریا شویم

 

قدری به ما نگاه کن آقا که تا ابد

گندم فروش صحن نگاه شما شویم

 

امشب به یمن آمدنت دست ما بده

آن باده ای که بر کرمت مبتلا شویم

 

حسنت مرا مقیم سرِ دار میکند

امشب علی ز لعل تو افطار میکند

 

وقتی تو را ز عرش فراتر گذاشتند

یعنی به روی دست پیمبر گذاشتند

 

در راه تو تمام خلائق نشسته اند

دل برده ای که نام تو دلبر گذاشتند

 

ماهی نبود تا که در این ماه گل کند

اینجا تو را به دامن مادر گذاشتند

 

خورشید را به امر خدا مثل هدیه ای

یک گوشه پیش هدیه حیدر گذاشتند

 

موسی برای مهد تو گهواره ساخت و

عیسی و دیگران روی آن پر گذاشتند

 

تا این که حاجت دل عالم روا شود

هفت آسمان به پای شما سر گذاشتند

 

امشب برای شادی زهرا و مرتضی

تاجی به روی فرق تو از زر گذاشتند

 

این افتخار ماست که با مقدم شما

ما را در آستان تو نوکر گذاشتند

 

با بودن تو فاطمه حس کرد مادر است

یعنی که اولین پسر چیز دیگر است

 

با مقدم تو دین خدا زنده میشود

ماه خدا کنار شما زنده میشود

 

عیسی به ناز مقدم تو ناز میکند

موسی که هیچ با تو عصا زنده میشود

 

ماه مبارک است در این نیمه های شب

با مقدم تو حال دعا زنده میشود

 

امشب که فاطمه به تو لبخند میزند

شهر مدینه غرق صفا زنده میشود

 

آقا خوش آمدی که در این لحظه های خوش

سلول های مرده ما زنده میشود

 

امشب تو آمدی و نبی گفت با علی

یک ضلع از حدیث کسا زنده میشود

 

وقتی شروع نهضت ارباب با شماست

با تو حسین و کرب و بلا زنده میشود

 

چشمان تو به چشم علی تا که وا شده

از آن به بعد نام شما مجتبی شده

 

شوری میان سینه من پا گرفته است

عشقی میان قلب و دلم جا گرفته است

 

مثل علی ست با نمک است و خدایی است

قنداقه ای که حضرت زهرا گرفته است

 

گویا دوباره موقع افطار آمده

با بوسه ای که از لبش آقا گرفته است

 

او که کریم خانه ی زهرا و حیدر است

رونق ز کار و بار مسیحا گرفته است

 

از سوی جنت آمده یا از سوی خدا

دسته گلی که حضرت موسی گرفته است

 

معمار گاهواره او دست جبرئیل

یعنی که کار عشق چه بالا گرفته است

 

یوسف رسیده است به پابوسی حسن

مجنون شده است و دامن لیلا گرفته است

 

با چشم خود دل از همه دل ها ربوده است

این ارث را ز ام ابیها گرفته است

 

آنقدر بیت حضرت زهرا شلوغ بود

یک هفته است نوح نبی جا گرفته است

 

ای برکت همیشه افطار ما حسن

خوش آمدی به خانه صدیقه یا حسن

 

از بس که مثل حضرت زهرا منور است

مست اند اهل خانه به قدری معطر است

 

حیدر ز شوق، محو تماشای روی اوست

گفتم که گفت فاطمه، او چیز دیگر است

 

گفته نبی عقیقه کند زودتر علی

آنقدر روی دلبر نوزاد محشر است

 

کی گفته است این که حسن مرد جنگ نیست

نیزه به دست حضرت فتاح خیبر است

 

گفتند نیست آشنا با فنون جنگ

جنگ جمل رسید همه دیدند حیدر است

 

با ضربه اش چو عایشه را زد به روی خاک

دیدند مستحق صد الله اکبر است

 

وقت نماز کنده شود از دل زمین

بیخود نبوده است که او مست کوثر است

 

در حلم و در عبادت و در سجده های شب

هم مثل مرتضی ست و هم چون پیمبر است

 

این را بدان کسی که به تن فخر میکند

محشر خدا به خلق حسن فخر میکند

 

مظلوم تر ز حیدر کرار یا حسن

ای نیمه شب به دوش شما بار یا حسن

 

ای صاحب تمام مکاتب ،امام عشق

استاد درس رزم علمدار یا حسن

 

ای قبله گاه خلق دو عالم بقیع تو

ای از دل شکسته خبردار یا حسن

 

پیری زود رس ز چه آمد سراغ تو

از غصه های کوچه عزادار یا حسن

 

ای زیر بار تهمت و دشنام بین شهر

ای از تمام شهر طلبکار یا حسن

 

آقا شنیده ام که قدت را شکسته اند

وقتی که سوخت آن در و دیوار یا حسن

 

آقا شب ولادت و روضه حلال کن

این روضه را زمینه عشق و وصال کن

سروده ی مهدی نظری


×××

اول تو را سرشته و انسان درست کرد

شرح تو را نوشته و قرآن درست کرد
 
بعداً گِل اضافیتان را افاضه کرد
تا از من خراب مسلمان درست کرد

می خواست رحمتش همه جا را بغل کند
با اشک های چشم تو باران درست کرد

باید برای بندگی سجده هایمان
یک مسجدی به نام حسن جان درست کرد
 
بالم اگر به درد پریدن نمی خورد
یک سایبان که می شود از آن درست کرد
 
من زند? نسیم مسیحا دم توأم
آدم اگرشدم به خدا آدم توأم
 
تو ابتدای نسل طهورای کوثری
تو رود خانه ی زهرای اطهری

باید علی و فاطمه ای ظرف هم شوند
تا اینکه آفریده شود چون تو گوهری

کار خداست این که پیمبر پسر نداشت
 وقتی توئی نیاز ندارد به دیگری

نسل مطهر نبوی، نسل دختری است
با این حساب تو حسن ابن پیمبری
 
گفتند زاده ی اسد الله غالبی
صبح جمل که شد همه دیدند حیدری

می خواستند پیش همه کوچکت کنند
کوری چشم عایشه ها از همه سری

یک روز اشک و گریه برای تو میکند....
...با شصت روز اشک حسینی برابری

ای ارشد تمام پسر های فاطمه
ای اولین حسین سحر های فاطمه

ای آسمان تر ازهمه بالا تر از همه
ای بی کران تر از همه دریا تر از همه

تو زودتر به دامن زهرا نشسته ای
پس این توئی تو ،بچه زهرا تر ازهمه
 
ما از تو هیچ وقت نفرما ندیده ایم
ای جمل? همیشه بفرما تر ازهمه

ما سالهاست رهگذر کوچ ی توأیم
مانند یک فقیر سرِکوچ ی توأیم

مهتاب چشمهای تو خورشید پرور است
هرکس که طالعش حسنی نیست کافر است

اصلاً نیاز نیست قیامت به پا کنی
یک قاسمی خدا به تو داده که محشر است

اصلاً شما نیاز نداری به معرکه
وقتی لب سکوت تو شمشیر حیدر است

قسمت نبود تا که ببینند مردمان
بازوی تو ادامه فتّاح خیبر است

فردا ملک به نام تو تکبیر می زند
صاحب زمان به جای تو شمشیر می زند

امشب اگر نگات هوای قرن کند
امید می رود که نگاهی به من کند

زیبنده است بال و پر صد فرشته را
زهرا ببافد و تن تو پیرهن کند

کُشتی بگیر پیش همه با برادرت
شاید کسی بیاید وجانم حسن کند
 
بهتر همان که در به در هر گذر شود
بالی که روی بام تو فکر چمن کند

 این یا کریم مثل همه قصد کرده است....
...بر روی گنبدی که نداری وطن کند

بعد از تو ای امیر کفن پاره ها کسی
لازم نکرده است تنم را کفن کند

سروده علی اکبر لطیفیان


×××

ما از تو بجز کرم ندیدیم

جز سفره ی محترم ندیدم

روزی که بقیعمان کشاندی

گشتیم ولی حرم ندیدیم

سروده ی علی اکبر لطیفیان
×××

وقتي كه زهرا مثل تو فرزند دارد

پيوسته بر روي لبش لبخند دارد

پيغمبر و حيدر نه، بلكه ماسواله

هرچند را هر قدر كه دارند، دارد

گهواره اش عرش خدا باشد عجب نيست

چون با خدايش از ازل پيوند دارد

مادر شدن هم حس زيبا و قشنگي است

وقتي كه زهرا مثل تو فرزند دارد

سروده ي محمد بختياري
×××
این خانواده آینه های خدائی اند

در انتهای جاده ی بی انتهائی اند

خیل ملک مقابلشان سجده می کنند

اینها خدا نی اند ولیکن خدائی اند

هر کس که می رسد سر اطعام می برند

فرقی نمی کند که فقیران کجائی اند

یک “السلام” و یک “و علیک السلام “سبز

اینها همان مقدمه ی آشنائی اند

صدها هزار مثل سلیمان در این حرم

مشغول لحظه های شریف گدائی اند

سوگند میخوریم که پروانه زاده ایم

همسایه ی قدیمی این خانواده ایم

تو آسمان جودی ما یا کریم تو

پرواز میکند دل ما تا حریم تو

احساس میکنم به تو نزدیک میشوم

وقتی که می وزد سر راهم نسیم تو

وقت کرامت است که از راه آمده است

آن آشنای کوچه نشین قدیم تو


قرآن بی بدیل ، حروف مقطّعه

کی میرسم به فهم الف لام میم تو

سوگند میدهیم خدا را در این سحر

بر پینه های رحمت دست کریم تو

ما را همیشه سائل دست شما کند

ما را به زیر پای شما خاک پا کند

دست مرا بگیر که عاشق ترم کنی

سلمان خانواده ی پیغمبرم کنی

من در قنوت نیمه شبت دور میزنم

شاید مرا بگیری و انگشترم کنی

آن شاخه ی گلم که به دست تو داده اند

تا هرکجا که خواست دلت پرپرم کنی

من آمدم که بین سحرهای اشتیاق

بال مرا بگیری و خرج حرم کنی

بال و پر شکسته به دردم نمیخورد

انگار بهتر است که خاکسترم کنی

روزی آب و سفره ی نان منی حسن

ماهِ مبارکِ رمضان منی حسن

ای در هوای پاک نگاهت سلام ها

نامت نداشت سابقه ای بین نامها

ای سبزی بهار خدا سیر میشوند

از عطر سفره های حضورت مشام ها

بیرون بیا و چشم مرا هم قدم بزن

هم سفره ی فروتن جمع غلام ها

در کوچه ات کسی به کسی جا نمیدهد

مکثی نما به شوق چنین ازحام ها

سائل شدن کنار نگاه تو واجب است

وقتی گدا به چشم تو دارد مقام ها

تو سفره دار شهر خدا ما گدای تو

مثل کبوتریم و اسیر هوای تو

آنکس که پیش پای شما خم نمیشود

در خانه ی فرشته هم آدم نمیشود

آقای من بدون توسل به نام تو

حالی برای توبه فراهم نمیشود

دست مرا بگیر و به سمت خدا ببر

چیزی که از بزرگیتان کم نمیشود

آرامش تو باعث طوفان کربلاست

بی صلح تو قیام مُحَرم نمیشود

هرکس که بر نجابتِ صلح و سکوت تو

مؤمن نمیشود ، به جهنّم نمیشود

تا کربلا رسید صدای سکوت تو

این قیل و قال ها به فدای سکوت تو

ای از هزار حاتم طائی کریم تر

لطف تو از تمام کریمان قدیم تر

می آوری به وجد تو پروردگار را

ای از زبان حضرت موسی کلیم تر

تو ابتدای نسل طهورای کوثری

هرکس حسودتر به تو باشد عقیم تر

در این مسیر رو به خدایی ندیده ایم

از رد پای گیوه ی تو مستقیم تر

در کربلا به آینه ات سنگ میزنند

هرکس شبیه تر به تو جرمش عظیم تر

آقا تو در کلام خلاصه نمیشوی

در حضرت و امام خلاصه نمیشوی

ای یاکریم خسته چه کردند با پرت

این زهر ِ پر شراره چه آورده بر سرت

از لحظه ای که رنگ نگاهت کبود شد

رنگی دگر نرفته مناجات خواهرت

با اینکه ای غریب ، تو بودی امام شهر

اما کسی نخواند نمازی به پیکرت

تابوت را نشانه گرفتند به تیرها

آن هم کجا به پیش دو چشم برادرت

دلهای ما به یاد تو ای بی حرمترین

پر میزند به سمت بقیع مطهرت

تا کِی لبم به خاک بقیعت نمیرسد

بر آستان پاکِ رفیعت نمیرسد

سروده ی علی اکبر لطیفیان
×××
دلم به خانه حیدر بهانه می گیرد
ز سفره خانه ی زهرا نشانه می گیرد

خوشا یتمی و بی سر پرستی دوران
که توشه های حسن را شبانه می گیرد

ز دست پاک حسن لقمه لقمه میل کنم
مرا به زیر پرش عاشقانه می گیرد

سخن ز باج و خراج دو لقمه نان نکند
خدا فقط ز ولایش سرانه می گیرد

نماز و روزه و خمس و زکات و حج و جهاد
خوشا کسی که در این آستانه می گیرد

گدای کوی حسین هیچگه پریشان نیست
که حب فاطمه را جاودانه می گیرد

خدا اگر که عطا را بمنببخشد باز
مرا به ناز قدوم حسین ببخشد باز

منم که رب غفوری چنان خدا دارم
که اعتقاد مقدس به هل اتا دارم

من اعتقاد ندارم جهنمی باشم
چرا که آب و گل از آل مصطفی دارم

من از قدیم در آغوش گرم مولایم
که زیر پای امام کریم جای دارم

نهنا امید بمانم ز فیض رحمت حق
نه تکیه گاه بجز نسل مرتضا دارم

دلم به ملک ملک فخر می کند که الا…
تمام خلق بدانند که مجتبی دارم

قسم به آدم و حوا خلیفه اللهم
اگر چه ترک بهشت از گناه دارم

به چشم کوری هر که به خط اهرمن است
ولایت حسن مجتبی بهشت من است

هرآنکه شیعه شود از هدایت حسن است
بهای شیعه قدر ولایت حسن است

بهشت را به دو گندم عوض نباید کرد
بهشت هم به طفیل عنایت حسن است

به زیر پرچم اویند عالم تکوین
بهار جلوه ایی از رنگ رایت حسن است

فرشتگان همه از نور مجتبی خرسند
بشارت ملکوت از رضایت حسن است

هم اوست ناطق قرآن و یوسف عترت
که اصل یوسف قرآن روایت حسن است

به معجزات،چه حاجت به کسب معرفتش
که ابتدای کرامت حکایت حسن است

رحیم مثل خدا در بیان نمی آید
کریم مثل حسن در جهان نمی آید

افاضه شد،دل دیوانه در حریم افتاد
ره فقیر به میخانه کرین افتاد

شمیم رایحه المجتبی وزیذ از غیب
مشام گمشدگان را چه خوش نسیم افتاد

دوباره بوی حسن بوی یاس بوی بهشت
به سوی خوان کریمان ره یتیم افتاد

به خاطرات ازل یک مرور باید داشت
که درکشاش قالو بلا چوبیم افتاد

حسن به دست حسینش سپرد دلها را
سپس به کرب و بلا راه مستقیم افتاد

من از نگاه حسن با حسین خو گردم
که با خدای حسین خوب گفتگو کردم

سروده ی محمود ژولیده


اشعار و مرثیه شهادت امام حسن عسگری(ع)

پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش

پسری اشک فشان است به حال پدرش

 

پدری جام شهادت به لبش بوسه زده

پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش

 

پسری را که بود نبض دو عالم در دست

شاهد داغ پدر آه و دل و چشم ترش

 

حسن العسکری از زهر جفا می سوزد

حجةابن الحسن از غم شده گریان به برش

 

چار ساله پسری مانده و صد ها دشمن

که خداوند نگه دارد و از هر خطرش

 

دشمن افکنده زپا نخل امامت را باز

کند اندیشه به نابودی یکتا ثمرش

 

خانه را که عدو دست به غارت زده است

اتش ظلم بر افروخته از بام و درش

 

آه از آن روز که شد غیبت مهدی آغاز

 غیبتی را که بود خون شهیدان اثرش

 

آنکه امروز جهان زنده و قائم از اوست

بار الها که مؤید نفتد از نظرش

سروده ی سید رضا مؤید

×××

 

قسمت این بود که من هم  به جوانی بروم       

با دلی سوخته زین وادی فانی بروم

 

آنچنان زهر بهم ریخته ارکان مرا              

نفسی نیست که با آه و فغانی بروم

 

پسرم کاش بیاید به سرم یک لحظه               

تا برم توشه از آن گنج نهانی بروم

 

مادرم سوخت در این ماه از آن شعله در       

سوخته از غم آن یاس خزانی بروم

 

یا حسین اشهد موتم شده و از داغش         

با دو چشمی شده خون زاشک فشانی بروم

 

دست وپا می زنم اما بخدا با یاد                 

آن تن له شده از اسب دوانی بروم

 

زیر لب گفت به عباس پریشان زینب             

بی تو تا شام بلا با چه امانی بروم

 

زینب آن عمه مظلومه من گفت به شام         

کاش از این معرکه چشم چرانی بروم

سروده ی مجتبی صمدی

×××

 

هر کس که رفت دیدن صحن و سرای تو

آتش گرفت سوخت وجودش برای تو

 

گنبد شکسته بود و ضریحی نمانده بود

افتاده بود پرچم و گلدسته های تو

 

یادم نمی رود صف زوار خسته را

تشنه گرسنه تا بخورند از غذای تو

 

آن گوشه ای که پله به سرداب می رسد

پیچیده بود زمزمه ربنای تو

 

خاکی تر ازحریم تو آقا ندیده ام

حتی پرنده پر نزند در هوای تو

 

حالا دوباره اشک مرا در می آورد

خاکی ترین حیاط، ولی با صفای تو

 

در لحظه های آخر خود می زدی صدا

جانم به لب رسید دگر مهدی ام بیا

 

ناله مزن دوباره چنین روضه پا نکن

مهدی رسیده است پسر را صدا نکن

 

خیلی عجیب از جگرت آه می کشی

دیگر بس است گریه مکن ناله ها نکن

 

خونی که ریخت از لب تو ارث مادری ست

از خون دل محاسن خود راحنا نکن

 

یاد سر بریده نکن حال تو بد است

این خانه را به تشنگی ات کربلا نکن

 

جان پسر به لب شده با دیدن رخت

در پیش چشم او سر این زخم وا نکن

 

بعد از تو روی شانه مهدی ست بار تو

فکر غریب ماندن اصحاب را نکن

 

این جا اگر به بوی مدینه معطر است

بوی بقیع و چادر خاکی مادر است

سروده ی مهدی نظری

×××

 

امروز دیگر سامرا مثل یتیمی

امروز دیگر سامرا آقا نداری

در آسمان آفتابی نگاهت

آن گنبدی که داشتی حالا نداری

 

دیروز از بال و پر پروانه تو

دیدیم زیر خاک ها خاکسترش را

عیبی ندارد مرقدت گنبد ندارد

جبریل می سازد برایت بهترش را

 

ای کاش در اینجا مجالی دست می داد

پای گلوی بی صدای تو بمیرم

یک حجره و یک بستر و یک باغ لاله

خیلی دلم میخواست جای تو بمیرم

 

با چشم هایی که کبود و تار هستند

روی پسر را بیش از این دیدن محال است

ای تشنه لب با لرزش دستی که داری

آب از لب این ظرف نوشیدن محال است

 

وقتی لب این کاسه پر آب آقا

بر آستان تشنه ی دندانتان خورد

از شدت برخورد این ظرف سفالی

انگار لب های کبودت خیزران خورد

سروده ی علی اکبر لطیفیان

×××

 

 

ز چشم پر گهر من خدا خبر دارد

ز جان پر شرر من خدا خبر دارد

 

که بود معتمد و ظلم او چگونه شکست

ز کینه بال و پر من خدا خبر دارد

 

ز هم زمانی با سه خلیفه در شش سال

چه آمده به سر من خدا خبر دارد

 

ز سوز زهر شرر زا چگونه می گذرد

ز شام تا سحر من خدا خبر دارد

 

شرار زهر ستم همچو شمع آبم کرد

ز سوزش جگر من خدا خبر دارد

 

میان این همه دشمن چه ها کند مهدی؟

ز غربت پسر من خدا خبر دارد

 

ز بعد من برسد غیبت خدائی او

ز صبر منتظَر من خدا خبر دار

سروده ی سید رضا مؤید

×××

 

عزیز فاطمه ای مهربان بی همتا

دوباره سائلی آمد، درِ حرم بگشا

 

نشان خانه تان را ز هر که پرسیدم

- نشان سیدی از خانواده ی زهرا-

 

به گریه مردم عابر جواب می دادند

برو به کوچه ی رحمت، محله ی طاها

 

کسی به داد دل من نمی رسد جز تو

بگیر دست مرا خورده ام زمین آقا

 

اگر اجازه دهی داخل حرم بشوم

کنار سفره ی فضلت نشینم ای مولا

 

بزرگ زاده چه مهمان نواز و خونگرمی

گذاشتی دهنم زود لقمه ی خود را

 

مگر سرای تو دارالنعیم عشاق است؟

هزار لیلی و مجنون نشسته اند اینجا

 

امام عسکری ای، تکیه گاه امروزم

رها نمی کنمت تا قیامت فردا

 

دعا کنید که همسایه ی شما باشم

جوار چشمه ی تسنیم جنت الاعلی

 

اگر بهشت بیایم، بدان که بنشینم

به زیر سایه ی مهرت، نه سایه ی طوبی

 

هوای سامره دارد دل هوایی من

بده برات سفر -جان مادرت زهرا-

 

برای کرببلا خرجی سفر بدهید

به حق چادر خاکی زینب کبری

 

مدینه گر بروم تا سحر دعا خوانم

برای مهدی تان زیر گنبد خضرا

 

یگانه غایت خلقت وجود مادر توست

کجاست مرقد او؟ خاک بر سردنیا

 

شنیده ام که غروب مدینه دلگیر است

شبیه حال و هوای غروب عاشورا

 

شنیده ام که نباید ز مشک حرفی زد

به خاطر دل پر درد مادر سقا

سروده ی وحید قاسمی

×××

 

افسوس که آئینه نصیبش سنگ است

در کوچه‌ی بی کسی عجب دلتنگ است

هر روز غروب خون شده قلبش که

اینقدر غروب سامرا خونرنگ است

 

یک عمر غریبی و اسیری سخت است

دلتنگی و بغض و سر به زیری سخت است

از چهره‌ ی تو شکستگی می ‌بارد

در اوج جوانی ات چه پیری سخت است

 

امروز که صاحبِ عزایت زهراست

چشم همه از غم تو دریا دریاست

داغ تو شکست قامت عالم را

تو رفتی و «سُرَّ مَن رَأی» بی معناست

 

همچون شب قدر، قدر تو مکتوم است

با تو جلوات چارده معصوم است

گفتند به طعنه حج نشد رزقت! نه

کعبه ز طواف روی تو محروم است

 

با قلب شکسته شرح هجران دادی

یک عمر بهانه دست باران دادی

آنقدر تو «یا حسین عطشان» گفتی

تا آخر کار تشنه لب جان دادی

 

دل را به مقام قرب خود راهی کن

سرشار ز عشق و شور و آگاهی کن

گاهی به نگاه خود مرا هم دریاب

یعنی تو مرا بقیة اللّهی کن

سروده ی یوسف رحیمی

×××

 

ای قبله حرم، حرمِ سامرای تو

بیت­ الولای دل حرم با صفای تو

 

قرآن یگانه دفتر مدح و ثنای تو

روح ملک کبوترصحن و سرای تو

 

آیینة جمال خداوند سرمدی

فرزند پاک چار علی ، سه­ محمدی

 

رضوان بدان جلال و شرف سائل درت

خورشید سجده برده به صحن مطهرت

 

روح رضاست در نفس روح پرورت

نامت حسن نه بلکه حسن پای تا سرت

 

میراث زهد و نور هدایت ز هادیت

علم امام هشتم و جود جوادیت

 

معصوم سیزده ولی­ الله ذوالمنن

ابن ­الرضای سومی و دومین حسن

 

گل ریزد از بهشت به خاکت چمن چمن

شرمنده در ثنای تو از کوچکی سخن

 

دُر کلام و لعل لب گوهری کجا

وصف ابا محمدنِ العسگری کجا

 

انوار ده امام درخشد ز روی تو

یادآور رسول خدا خُلق و خوی تو

 

زیباترین دعای ملک گفتگوی تو

مسجود جنّ و انس بود خاک کوی تو

 

بحری که در صدف، دُر جان پرورد تویی

در دامنش امام زمان پرورد تویی

 

ویرانة مزار تو مسجود آسمان

قبر تو کعبة دل و صحنت مطاف جان

 

زوّار هر شب حرمت صاحب­الزمان

کوری چشم دشمنت ای قبلة جهان

 

تنها نه سامره، همه عالم دیار توست

هر جا رویم در بغل ما مزار توست

 

قبر مطهر تو اگر چه خراب شد

یا بر حریم تو ستم بی­حساب شد

 

و آن دلربا ضریح نهان در تراب شد

هرچند قلب شیعه از این غم کباب شد

 

هر روز قبة تو فروزنده­تر شود

جاه و جلال و مرتبه­ات زنده­ تر شود

 

ای نُه سپهر فرش رفیع عبادتت

ای لطف و جود و مرحمت و بذل، عادتت

 

اقرار کرده دشمن تو بر سیادتت

یاد آمدم به فصل جوانی شهادتت

 

ای زخم دل هماره فزون از ستاره ­ات

از ما سلام بر جگر پاره پاره ­ات

 

با آن که در محاصره بودی تو سال­ها

دیدی ز دشمنان، غم و رنج و ملال­ها

 

کردند با تو از ره طغیان جدال­ها

دادی به شیعه عزت و قدر و جلال­ها

 

نور ولایتت ز دل حبس ای شگفت

چون آفتاب یک­ سره آفاق را گرفت

 

داغت به قلب شیعه شراری عظیم شد

خون بر دلت ز کینة اهل جحیم شد

 

روح تو در بهشت الهی مقیم شد

با رفتن تو حضرت مهدیu یتیم شد

 

یا بن الحسن از این همه بیداد، الامان

عجّل علی ظهورک یا صاحب­الزمان

 

ای عدل تو زوال ستم ­گستری بیا

نادیده کرده بر همه روشنگری بیا

 

ای آخرین دُر صدف کوثری بیا

ای نور دیدة حسن عسگری  بیا

 

تا کی فراق روی تو آتش به جان زند

تا کی به شیعه خصم تو زخم زبان زند

 

ای خوانده جنّ و انس و ملک پیر و مقتدات

تو جان جان عالمی و جان ما فدات

 

خُلق علی و خلق نبی جلوة خدات

میثم به این دو مصرع نیکو دهد ندات

 

یا صاحب­ الزمان به ظهورت شتاب کن

عالم ز دست رفت تو پا در رکاب کن

سروده ی غلامرضا سازگار


اشعار شهادت بی بی سه ساله بنت الحسین حضرت رقیه (س)

گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تن من آب شد اما اثرم هست هنوز

جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!
ردشلاق بروی کمرم هست هنوز

می توانم بخداباتو بیایم بابا
جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز

گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز

منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز

گفت که می زنمت اسم پدرراببری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز

همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز

بازمین خوردن من دیده خود می بندد
شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز

خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همه خاطره ها در نظرم هست هنوز

غصه معجر من رانخوری بابا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز
سروده ی  مهدی نظری

 

×××

من از این رنج و بلا جان میدهم
از مصیبت ها خدا جان میدهم

تو که رفتی اشک در چشمم نشست
چون شدم از تو جدا جان میدهم

عمه بالای بلندی داد زد
تا که گرید بر شما جان میدهم

یک نفر انگشت و انگشتر ربود
رفت چون غارت ردا جان میدهم

تا که راس خونی و زخمی تو
دیده ام بر نیزه ها جان میدهم

زیر مشت و ضربه پای عدو
عمه جایم شد فدا جان میدهم

خنده ها کردند دخترهای شام
گفته اند هستی گدا جان میدهم

از سر شب من که دلتنگت شدم
گفته ام بابا بیا جان میدهم

بار دیگر چون تو را من دیده ام
نذر من گشته ادا جان میدهم

تو حلالم کن مرا ای عمه جان
در خرابه جا به جا جان میدهم
 سروده ی جواد قدوسي


 ×××

از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند
بر زخم كهنه ي پرمان سنگ مي زنند

وقت نزولِ سوره ي توحيد بر لبت
ابليس ها به باورمان سنگ مي زنند

وقتي كه سنگشان به سر ني نمي رسد
سمت سكينه خواهرمان سنگ مي زنند

ازپاي نيزه فاطمه را دور كن پدر!
اين كورها به مادرمان سنگ مي زنند

بغض علي بهانه ي خوبي برايشان
حتي به سوي اصغرمان سنگ مي زنند

آن دختري كه با پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهيزيه اش جفت و جور شد

گفتم : كه كاخ مستي تان پايدار نيست
مردم لباس خاكي ما خنده دار نيست

مردان ما به نيزه و در كوچه هاي شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نيست

اي بزدلان! ز بام به ما سنگ مي زنيد
در دستهاي بسته ي ما ذوالفقار نيست

در سختي و بلا به خدا تكيه مي كنيم
سر مي دهيم در ره او، اين شعار نيست

خونش به جوش آمده عباس؛ بس كنيد
پاي سر بريده كه جاي قمار نيست!

خون گريه مي كني!؟ به تو حق مي دهم
ديگر وسط  كشيده شده حرف  آبرو

ياقوت سرخ باور من را فروختند
بازار شام معجر من را فروختند

آهسته گريه كن پدرم! نشنود عمو
چادر نماز مادر من را فروختند

از بسكه فكر منفعت اين چپاولند
با خون و پوست، زيور من را فروختند

سودي نداشت زلف پريشان و سوخته
با يك نظر گلِ ِ سرِ من را فروختند

با چند ضربه چوبِ حراجِ كنار طشت
الماس اشك خواهر من را فروختند

كار از تمسخر لب يحيي گذشته است
از خيزران بپرس چه برما گذشته است
 سروده ی  وحید قاسمی

 

×××

جهان بدون وجودت خرابه عدم است
خرابه با گل رويت وجود دم به دم است

به چشم كودك عاقل مرا نگاه مكن
كسي كه عشق ندارد به عقل متهم است

هزار كعب ني و دشنه گر قلم گردند
براي گفتن يك ضرب تازيانه كم است

ميان خنده اين چشمهاي بي پروا
يتيم را به تماشا گذاشتن ستم است

بگو براي چه دشنام مي دهند مرا؟
رقيه ترجمه زخمهاي محترم است
سروده ی رضا جعفری

 

×××

مرهم كنون به زخم رسيده چه فايده !
بابا سرت رسيده بريده ؟ چه فايده !

 

امشب كه آمدي به خرابه ببينمت
سويي نمانده است به ديده چه فايده


تو آمدي كه بوسه زني جاي سيلي ام
با اين لب بريده بريده چه فايده


مي خواستم به پاي تو خيزم پدر، ولي
قدم شبيه عمه خميده چه فايده


از دست هاي پر ورمم چه توقعي است
از پاي روي خار دويده چه فايده


گيرم كه گوشواره برايم خريده اي
من لاله گوش هام بريده چه فايده


گفتم كه عشوه مي كنم و ناز مي خري
حالا كه رنگ و روم پريده چه فايده


مي خواستم فقط تو كشي دست بر سرم
رفتي و دست غير كشيده چه فايده
سروده ی رضا رسول زاده

 

×××

وقتی که پدر سه ساله اش را می دید
هفتاد و دو سر به روی نی می لرزید


 شلاق و شب و تاول سرخ پایش...
 تنها به خدا فقط خدا می فهمید
سروده ی اقبال نوری

×××

زهراست خودش، بسکه کرامت دارد

غوغاست اگر، سه ساله قامت دارد

 

روزی که حسین قیامتی می سازد

دردانه ی او، خودش قیامت دارد

سروده ی کمال مومنی

×××

یا سواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یا پیاده می رسید دور و برم را می گرفت


سوزش موی سرم بابا طبیعی گشته است
میرسید از پشت سر موی سرم را می گرفت


از سر لج بازی اش... تا گریه ام در آورد
گاه پس میداد و گاهی - چادرم را - می گرفت


محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر
هم النگوها و هم انگشترم را می گرفت


در نمی آورد ز گوشم گوشواره ، می کشید
آنقدر که خون تمام معجرم را می گرفت


آن لگدهایی که میزد می نشست برصورتم
قدرت بینایی چشم ترم را می گرفت
سروده ی عليرضا خاكساري

×××

چوب مزن تو ای لعین، این سربابای من است

مزن تو بر لبش چنین، این سربابای من است

 

همیشه بوده بر لبش، ز روز خردسالی اش

بوسه ی ختم مرسلین، این سر بابای من است

 

چرا همه دور سرش، جمع شدید از جفا

سرش زدید بر زمین این سربابای من است

 

چگونه من نسوزم از، دیدن خشکی لبش

فاطمه جان بیا ببین، این سربابای من است

 

مگر حسین تشنه لب، عزیز مصطفی نبود

مزن به او تو چوب کین، این سربابای من است

 

خدا ببین چه می کنند، به این سر مطهرش

شدم ز داغ او غمین ، این سربابای من است

سروده ی کمال مومنی

×××

 

خاك قدمِ رقیه باشی عشق است

زیر علمِ رقیه باشی عشق است

 

با مهدی صاحب الزمان از ره لطف

یك شب حرم رقیه باشی عشق است

شاعر ناشناس

×××

هر جا سخن از رقیه جان می آید

صوت صلوات عرشیان می آید

 

در مجلس این سه ساله من معتقدم

عطر خوش صاحب الزمان می آید

شاعر ناشناس