گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تن من آب شد اما اثرم هست هنوز
جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!
ردشلاق بروی کمرم هست هنوز
می توانم بخداباتو بیایم بابا
جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز
گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز
منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز
گفت که می زنمت اسم پدرراببری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز
همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز
بازمین خوردن من دیده خود می بندد
شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز
خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همه خاطره ها در نظرم هست هنوز
غصه معجر من رانخوری بابا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز
سروده ی مهدی نظری
×××
من از این رنج و بلا جان میدهم
از مصیبت ها خدا جان میدهم
تو که رفتی اشک در چشمم نشست
چون شدم از تو جدا جان میدهم
عمه بالای بلندی داد زد
تا که گرید بر شما جان میدهم
یک نفر انگشت و انگشتر ربود
رفت چون غارت ردا جان میدهم
تا که راس خونی و زخمی تو
دیده ام بر نیزه ها جان میدهم
زیر مشت و ضربه پای عدو
عمه جایم شد فدا جان میدهم
خنده ها کردند دخترهای شام
گفته اند هستی گدا جان میدهم
از سر شب من که دلتنگت شدم
گفته ام بابا بیا جان میدهم
بار دیگر چون تو را من دیده ام
نذر من گشته ادا جان میدهم
تو حلالم کن مرا ای عمه جان
در خرابه جا به جا جان میدهم
سروده ی جواد قدوسي
×××
از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند
بر زخم كهنه ي پرمان سنگ مي زنند
وقت نزولِ سوره ي توحيد بر لبت
ابليس ها به باورمان سنگ مي زنند
وقتي كه سنگشان به سر ني نمي رسد
سمت سكينه خواهرمان سنگ مي زنند
ازپاي نيزه فاطمه را دور كن پدر!
اين كورها به مادرمان سنگ مي زنند
بغض علي بهانه ي خوبي برايشان
حتي به سوي اصغرمان سنگ مي زنند
آن دختري كه با پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهيزيه اش جفت و جور شد
گفتم : كه كاخ مستي تان پايدار نيست
مردم لباس خاكي ما خنده دار نيست
مردان ما به نيزه و در كوچه هاي شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نيست
اي بزدلان! ز بام به ما سنگ مي زنيد
در دستهاي بسته ي ما ذوالفقار نيست
در سختي و بلا به خدا تكيه مي كنيم
سر مي دهيم در ره او، اين شعار نيست
خونش به جوش آمده عباس؛ بس كنيد
پاي سر بريده كه جاي قمار نيست!
خون گريه مي كني!؟ به تو حق مي دهم
ديگر وسط كشيده شده حرف آبرو
ياقوت سرخ باور من را فروختند
بازار شام معجر من را فروختند
آهسته گريه كن پدرم! نشنود عمو
چادر نماز مادر من را فروختند
از بسكه فكر منفعت اين چپاولند
با خون و پوست، زيور من را فروختند
سودي نداشت زلف پريشان و سوخته
با يك نظر گلِ ِ سرِ من را فروختند
با چند ضربه چوبِ حراجِ كنار طشت
الماس اشك خواهر من را فروختند
كار از تمسخر لب يحيي گذشته است
از خيزران بپرس چه برما گذشته است
سروده ی وحید قاسمی
×××
جهان بدون وجودت خرابه عدم است
خرابه با گل رويت وجود دم به دم است
به چشم كودك عاقل مرا نگاه مكن
كسي كه عشق ندارد به عقل متهم است
هزار كعب ني و دشنه گر قلم گردند
براي گفتن يك ضرب تازيانه كم است
ميان خنده اين چشمهاي بي پروا
يتيم را به تماشا گذاشتن ستم است
بگو براي چه دشنام مي دهند مرا؟
رقيه ترجمه زخمهاي محترم است
سروده ی رضا جعفری
×××
مرهم كنون به زخم رسيده چه فايده !
بابا سرت رسيده بريده ؟ چه فايده !
امشب كه آمدي به خرابه ببينمت
سويي نمانده است به ديده چه فايده
تو آمدي كه بوسه زني جاي سيلي ام
با اين لب بريده بريده چه فايده
مي خواستم به پاي تو خيزم پدر، ولي
قدم شبيه عمه خميده چه فايده
از دست هاي پر ورمم چه توقعي است
از پاي روي خار دويده چه فايده
گيرم كه گوشواره برايم خريده اي
من لاله گوش هام بريده چه فايده
گفتم كه عشوه مي كنم و ناز مي خري
حالا كه رنگ و روم پريده چه فايده
مي خواستم فقط تو كشي دست بر سرم
رفتي و دست غير كشيده چه فايده
سروده ی رضا رسول زاده
×××
وقتی که پدر سه ساله اش را می دید
هفتاد و دو سر به روی نی می لرزید
شلاق و شب و تاول سرخ پایش...
تنها به خدا فقط خدا می فهمید
سروده ی اقبال نوری
×××
زهراست خودش، بسکه کرامت دارد
غوغاست اگر، سه ساله قامت دارد
روزی که حسین قیامتی می سازد
دردانه ی او، خودش قیامت دارد
سروده ی کمال مومنی
×××
یا سواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یا پیاده می رسید دور و برم را می گرفت
سوزش موی سرم بابا طبیعی گشته است
میرسید از پشت سر موی سرم را می گرفت
از سر لج بازی اش... تا گریه ام در آورد
گاه پس میداد و گاهی - چادرم را - می گرفت
محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر
هم النگوها و هم انگشترم را می گرفت
در نمی آورد ز گوشم گوشواره ، می کشید
آنقدر که خون تمام معجرم را می گرفت
آن لگدهایی که میزد می نشست برصورتم
قدرت بینایی چشم ترم را می گرفت
سروده ی عليرضا خاكساري
×××
چوب مزن تو ای لعین، این سربابای من است
مزن تو بر لبش چنین، این سربابای من است
همیشه بوده بر لبش، ز روز خردسالی اش
بوسه ی ختم مرسلین، این سر بابای من است
چرا همه دور سرش، جمع شدید از جفا
سرش زدید بر زمین این سربابای من است
چگونه من نسوزم از، دیدن خشکی لبش
فاطمه جان بیا ببین، این سربابای من است
مگر حسین تشنه لب، عزیز مصطفی نبود
مزن به او تو چوب کین، این سربابای من است
خدا ببین چه می کنند، به این سر مطهرش
شدم ز داغ او غمین ، این سربابای من است
سروده ی کمال مومنی
×××
خاك قدمِ رقیه باشی عشق است
زیر علمِ رقیه باشی عشق است
با مهدی صاحب الزمان از ره لطف
یك شب حرم رقیه باشی عشق است
شاعر ناشناس
×××
هر جا سخن از رقیه جان می آید
صوت صلوات عرشیان می آید
در مجلس این سه ساله من معتقدم
عطر خوش صاحب الزمان می آید
شاعر ناشناس