اشعار ولادت حضرت امام جعفر بن محمد بن صادق (ع)

پر از شمیم بهشت است منبرت آقا

به برکت نفحات معطرت آقا

 

هنوز عطر و شمیم محمدی دارد

گلِ دمیده ز لبهای أطهرت آقا

 

شبیه حضرت خاتم مدینه العلمی

علوم می چکد از خاک معبرت آقا

 

چهار هزار حکیم و فقیه و دانشمند

رهین مکتب اندیشه گسترت آقا

 

اشاره های نگاهت زُراره می سازد

شنیدنی است کرامات محضرت آقا

 

و دیده ایم به وقت جهاد اندیشه

هزار مرتبه ما فتح خیبرت آقا

 

ببین که شیعه‌ی صبح نگاه تو هستیم

در آسمان همیشه منورت آقا

 

هنوز شیعه و « قال الامامُ صادق» هست

کنار چشمه‌ی جاری ِ کوثرت آقا

 

مگر نه شیعه‌ی‌ تو در تنور آتش رفت

چگونه سوخت بهشت معطرت آقا

سروده ی یوسف رحیمی

×××

 

پیربزرگ طایفه بود و کریم بود

 در اعتلای نهضت جدش سهیم بود

 

  مسندنشین کرسی تدریس علم ها

  شایسته صفات حکیم و علیم بود

 

  نوح و خلیل جمله مریدان مکتبش

  استاد درس حکمت و پند کلیم بود

 

 برمردمان تب زده ی شهرشرجی اش

 عطر مبارک نفسش چون نسیم بود

 

 زحمت کشید وباغ تشیع شکوفه داد

  مسئول باغبانی باغی عظیم بود

 

  قلبش شبیه شیشه ی تنگ بلور بود

 عمری به فکر نان شب هر یتیم بود

 

 از ابتدای کودکی اش  تا دم وفات

 نزدیکی محله ی زهرا مقیم بود

 

 منت نهاد و آمد و ما پیروش شدیم

  امروز اگر نبود شرایط وخیم بود

 

 تازه سروده ام غزل مدحتش ولی

 یادش میان قافیه ها از قدیم بود

سروده ی وحید قاسمی

اشعار و مرثیه شهادت امام رضا علیه السلام

با زمین خوردنت امروز زمین خورد زمین
آسمان خورد زمین عرش برین خورد زمین

وسط کوچه همینکه بدنت لرزه گرفت

ناگهان بال و پر روح الامین خورد زمین

این چه زهری است که داری به خودت می پیچی

گاه پشت کمرت گاه جبین خورد زمین

از سر تو چه بگوییم؟ روی خاک افتاد

از تن تو چه بگوییم؟ همین ... خورد زمین

دگرت نیست توان تا که ز جا برخیزی

ای که با تو همه ی دین مبین خورد زمین

داشت می مرد اباصلت که چندین دفعه

دید مولاش چه بی یار و معین خورد زمین

زهر اول اثرش بر جگر مسموم است

پهلویت سوخت که زانوت چنین خورد زمین

پسرت تا ز مدینه به کنار تو رسید

طاقتش کم شد و گریان و حزین خورد زمین

به زمین خوردن و خاکی شدنت موروثی است

جد تشنه لبت از عرشه ی زین خورد زمین
سروده ی جواد حیدری

***

 

کار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان
پاداش تو، کی زهر جفا بود، رضا جان

آن لحظه که پرپر زدی و آه کشیدی
معصومه مظلومه، کجا بود رضا جان

بر دیدنت آمد چو جوادت ز مدینه
سوز جگرش، یا ابتا بود رضا جان

تنها نه جگر، شمع‌صفت شد بدنت آب
کی قتل تو اینگونه روا بود، رضا جان

تو ناله زدی، در وسط حجره و زهرا
بالای سرت نوحه‌سرا بود رضا جان

یک چشم تو در راه، به دیدار جوادت
چشم دگرت کرب و بلا بود، رضا جان

جان دادی و راحت شدی از زخم زبان‌ها
این زهر، برای تو شفا بود رضا جان

از آتش این زهر، تن و جان تو می‌سوخت
اما به لبت، ذکر خدا بود رضا جان

روزی که نبودیم در این عالم خاکی
در سین? ما، سوز شما بود رضا جان

از خویش مران «میثم» افتاده ز پا را
عمری درِ این خانه گدا بود رضا جان
سروده ی غلامرضا سازگار

 ***

 

خراسان میدهد بوی مدینه 

خراسان کوه غم دارد به سینه

 

خراسان را سراسر غم گرفته

 در و دیوار آن ماتم گرفته

 

خراسان! کو امام مهربانت؟

چه کردی با گرامی میهمانت؟

 

خراسان راز دلها با رضا داشت

چه شبهایی که ذکر یا رضا داشت

 

خراسان کربلای دیگر ماست

مزار زادهی پیغمبر ماست

 

خراسان! می دهد خاکت گواهی

ز مظلومی، شهیدی، بی گناهی

 

به دل داغ امامت را نهادند

امامت را به غربت زهر دادند

 

دریغا! میهمان در خانه کشتند

چه تنها و چه مظلومانه کشتند

 

امامِ اِنس و جان را زهر دادند

 به تهدید و به ظلم و قهر دادند

 

ز نارِ زهرِ دشمن، نور میسوخت

سرا پا همچو نخل طور میسوخت

 

ز جا برخاست با رنگ پریده

 غریبانه، عبا بر سر کشیده

 

گهی بیتاب و گه در تاب میشد

 همه چون شمع روشن آب میشد

 

میان حجره ی در بسته می سوخت

نمی زد دم ولی پیوسته می سوخت

 

ز هفده خواهر والا تبارش

دریغا کس نبودی در کنارش

 

به خود پیچید و تنها دست و پا زد

جوادش را، جوادش را صدا زد

 

دلش دریای خون، چشمش به در بود

امیدش دیدن روی پسر بود

 

پدر میگشت قلبش پاره پاره

پسر میکرد بر حالش نظاره

 

پدر چون شمع سوزان آب می شد

پسر هم مثل او بیتاب می شد

 

پدر آهسته چشم خویش میبست

پسر میدید و جان می داد از دست

 

پسر از پردهی دل ناله سر داد

 پدر هم جان در آغوش پسر داد

سروده ی غلامرضا سازگار

 ***

نام تو را بردم زمستانم بهارى شد
در خشکسالى دلم صد چشمه جارى شد

بعد از زمانى که گدایى تو را کردم
دار و ندار من عجب دار و ندارى شد

گفتند جاى توست، دل را شستشو کردم
پس مى‏شود از خادمان افتخارى شد

مى‏خواستند از هر طرف تو جلوه‏گر باشى
این گونه شد، دور حرم آئینه کارى شد

گاهى اسیرى لذّت آهو شدن دارد
بیچاره آن که از نگاه تو فرارى شد

گَرد ضریحت با من و گَرد دلم با تو
بى تو دوباره این دلم گرد و غبارى شد

من سائل بى چیزِ اطرافِ حرم هستم
من سالهاى سال، دنبال کرم هستم

انگور سرخى، سبز کرده دست و پایت را
تغییر داده حالت حال و هوایت را

اى خاکِ عالم بر سرم – حالا که مى‏آیى
از چه کشیدى بر سر و رویت عبایت را

تو سعى خود را مى‏کنى و باز مى‏افتى
این زهر خیلى ناتوان کرده است پایت را

وقت زمین خوردن صدا در کوچه مى‏پیچد
آرى شنیدند آسمانى‏ها صدایت را

وقتى لبت خشکید و چشمت ناتوان‏تر شد
در حجره‏ى در بسته دیدى کربلایت را

در حجره‏اى افتاده‏اى و تشنگى دارى
تو کربلاى دیگر در حال تکرارى

قسمت نشد خواهر کنار پیکرت باشد
بد شد، نشد امروز بالاى سرت باشد

بد جور دارى روى خاک از درد مى‏پیچى
اى واى اگر امروز روزِ آخرت باشد

حیف از سر تو نیست روى خاک افتاده؟!
باید سرت الآن به دست خواهرت باشد

حالا غریبى را ببین دنبال تابوتت
دختر ندارى لااقل دربدرت باشد

وقتى شروع روضه‏هاى ما بیان توست
خوب است پایانش، بیان دیگرت باشد

یابن شبیب آیا شهید بى کفن دیدى؟
در لابلاى نیزه، پاره‏پاره تن دیدى؟
سروده ی علی اکبر لطیفیان

شعری زیبا در مدح و ثنای حضرت موسی ابن جعفر امام کاظم (ع)

هر که یک دفعه سر این سفره مهمان می شود

مور هم باشد اگر روزی سلیمان می شود

سر به زیر انداختن ذاتش توسل کردن است

دردهای این حرم ناگفته درمان می شود

این کریمان لطفشان هر چند آماده ست، لیک

نام مادر که وسط باشد دو چندان می شود

ما پدر را خواستیم و از پسر خیرش رسید

در رجب ها کاظمین ما خراسان می شود

ظاهراً عین امامی، باطناً پیغمبری

هر که می بیند تو را، از تو مسلمان می شود

نسل موساییِ تو طبع مسیحا داشتند

یک نفر از آن همه پیر جماران می شود

این دلِ ما سینه ی ما، نه بگو اصلاً بهشت

هر کجا موسی ابن جعفر نیست زندان می شود

نیستم آهو ولی سگ هم به دردی می خورد

لااقل یک گوشه از صحنت نگهبان می شود

سروده ی علی اکبر لطیفیان

اشعار شهادت بی بی سه ساله بنت الحسین حضرت رقیه (س)

گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تن من آب شد اما اثرم هست هنوز

جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!
ردشلاق بروی کمرم هست هنوز

می توانم بخداباتو بیایم بابا
جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز

گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز

منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز

گفت که می زنمت اسم پدرراببری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز

همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز

بازمین خوردن من دیده خود می بندد
شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز

خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همه خاطره ها در نظرم هست هنوز

غصه معجر من رانخوری بابا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز
سروده ی  مهدی نظری

 

×××

من از این رنج و بلا جان میدهم
از مصیبت ها خدا جان میدهم

تو که رفتی اشک در چشمم نشست
چون شدم از تو جدا جان میدهم

عمه بالای بلندی داد زد
تا که گرید بر شما جان میدهم

یک نفر انگشت و انگشتر ربود
رفت چون غارت ردا جان میدهم

تا که راس خونی و زخمی تو
دیده ام بر نیزه ها جان میدهم

زیر مشت و ضربه پای عدو
عمه جایم شد فدا جان میدهم

خنده ها کردند دخترهای شام
گفته اند هستی گدا جان میدهم

از سر شب من که دلتنگت شدم
گفته ام بابا بیا جان میدهم

بار دیگر چون تو را من دیده ام
نذر من گشته ادا جان میدهم

تو حلالم کن مرا ای عمه جان
در خرابه جا به جا جان میدهم
 سروده ی جواد قدوسي


 ×××

از پشت بام بر سرمان سنگ مي زنند
بر زخم كهنه ي پرمان سنگ مي زنند

وقت نزولِ سوره ي توحيد بر لبت
ابليس ها به باورمان سنگ مي زنند

وقتي كه سنگشان به سر ني نمي رسد
سمت سكينه خواهرمان سنگ مي زنند

ازپاي نيزه فاطمه را دور كن پدر!
اين كورها به مادرمان سنگ مي زنند

بغض علي بهانه ي خوبي برايشان
حتي به سوي اصغرمان سنگ مي زنند

آن دختري كه با پدرش رفت و دور شد...
در كربلا جهيزيه اش جفت و جور شد

گفتم : كه كاخ مستي تان پايدار نيست
مردم لباس خاكي ما خنده دار نيست

مردان ما به نيزه و در كوچه هاي شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نيست

اي بزدلان! ز بام به ما سنگ مي زنيد
در دستهاي بسته ي ما ذوالفقار نيست

در سختي و بلا به خدا تكيه مي كنيم
سر مي دهيم در ره او، اين شعار نيست

خونش به جوش آمده عباس؛ بس كنيد
پاي سر بريده كه جاي قمار نيست!

خون گريه مي كني!؟ به تو حق مي دهم
ديگر وسط  كشيده شده حرف  آبرو

ياقوت سرخ باور من را فروختند
بازار شام معجر من را فروختند

آهسته گريه كن پدرم! نشنود عمو
چادر نماز مادر من را فروختند

از بسكه فكر منفعت اين چپاولند
با خون و پوست، زيور من را فروختند

سودي نداشت زلف پريشان و سوخته
با يك نظر گلِ ِ سرِ من را فروختند

با چند ضربه چوبِ حراجِ كنار طشت
الماس اشك خواهر من را فروختند

كار از تمسخر لب يحيي گذشته است
از خيزران بپرس چه برما گذشته است
 سروده ی  وحید قاسمی

 

×××

جهان بدون وجودت خرابه عدم است
خرابه با گل رويت وجود دم به دم است

به چشم كودك عاقل مرا نگاه مكن
كسي كه عشق ندارد به عقل متهم است

هزار كعب ني و دشنه گر قلم گردند
براي گفتن يك ضرب تازيانه كم است

ميان خنده اين چشمهاي بي پروا
يتيم را به تماشا گذاشتن ستم است

بگو براي چه دشنام مي دهند مرا؟
رقيه ترجمه زخمهاي محترم است
سروده ی رضا جعفری

 

×××

مرهم كنون به زخم رسيده چه فايده !
بابا سرت رسيده بريده ؟ چه فايده !

 

امشب كه آمدي به خرابه ببينمت
سويي نمانده است به ديده چه فايده


تو آمدي كه بوسه زني جاي سيلي ام
با اين لب بريده بريده چه فايده


مي خواستم به پاي تو خيزم پدر، ولي
قدم شبيه عمه خميده چه فايده


از دست هاي پر ورمم چه توقعي است
از پاي روي خار دويده چه فايده


گيرم كه گوشواره برايم خريده اي
من لاله گوش هام بريده چه فايده


گفتم كه عشوه مي كنم و ناز مي خري
حالا كه رنگ و روم پريده چه فايده


مي خواستم فقط تو كشي دست بر سرم
رفتي و دست غير كشيده چه فايده
سروده ی رضا رسول زاده

 

×××

وقتی که پدر سه ساله اش را می دید
هفتاد و دو سر به روی نی می لرزید


 شلاق و شب و تاول سرخ پایش...
 تنها به خدا فقط خدا می فهمید
سروده ی اقبال نوری

×××

زهراست خودش، بسکه کرامت دارد

غوغاست اگر، سه ساله قامت دارد

 

روزی که حسین قیامتی می سازد

دردانه ی او، خودش قیامت دارد

سروده ی کمال مومنی

×××

یا سواره می رسید بال و پرم را می گرفت
یا پیاده می رسید دور و برم را می گرفت


سوزش موی سرم بابا طبیعی گشته است
میرسید از پشت سر موی سرم را می گرفت


از سر لج بازی اش... تا گریه ام در آورد
گاه پس میداد و گاهی - چادرم را - می گرفت


محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر
هم النگوها و هم انگشترم را می گرفت


در نمی آورد ز گوشم گوشواره ، می کشید
آنقدر که خون تمام معجرم را می گرفت


آن لگدهایی که میزد می نشست برصورتم
قدرت بینایی چشم ترم را می گرفت
سروده ی عليرضا خاكساري

×××

چوب مزن تو ای لعین، این سربابای من است

مزن تو بر لبش چنین، این سربابای من است

 

همیشه بوده بر لبش، ز روز خردسالی اش

بوسه ی ختم مرسلین، این سر بابای من است

 

چرا همه دور سرش، جمع شدید از جفا

سرش زدید بر زمین این سربابای من است

 

چگونه من نسوزم از، دیدن خشکی لبش

فاطمه جان بیا ببین، این سربابای من است

 

مگر حسین تشنه لب، عزیز مصطفی نبود

مزن به او تو چوب کین، این سربابای من است

 

خدا ببین چه می کنند، به این سر مطهرش

شدم ز داغ او غمین ، این سربابای من است

سروده ی کمال مومنی

×××

 

خاك قدمِ رقیه باشی عشق است

زیر علمِ رقیه باشی عشق است

 

با مهدی صاحب الزمان از ره لطف

یك شب حرم رقیه باشی عشق است

شاعر ناشناس

×××

هر جا سخن از رقیه جان می آید

صوت صلوات عرشیان می آید

 

در مجلس این سه ساله من معتقدم

عطر خوش صاحب الزمان می آید

شاعر ناشناس